پسر سونامی (قسمت 2)
کامیونی که مارتونیس در داخل آن بود مانند سبد چوبی در میان امواج سهمگین، این طرف و آن طرف می رفت. ناگهان کامیون به درخت بزرگی که از ریشه کنده شده و در آب شناور بود برخورد کرد و واژگون شد.
مارتونیس که دستش به جائی بند نبود به درخت برخورد کرد و دو دستی، آن را محکم چسبید. درخت به آن بزرگی مانند تکّة چوب روی موج ها این طرف آن طرف می رفت و مارتونیس را هم با خودش می برد. اسباب و اثاثیة خانه ها، تکّه پاره های قایق های ماهی گیری، وسایل مغازه ها، تکّه چوب های دیوار های خانه ها، وسایل ماشین ها پشت سر هم روی امواج می غلطیدند و بهم می خوردند. گاه گاهی بعضی از آن ها به پشت ماتونیس می خوردند و اورا مانند تکّه گوشت روی میز تختة قصّابی می کوبیدند. حتّی یک بار تختة بزرگ میخ داری به پشت او اصابت کرد و میخ ها را به کمر و قولنج او فرو برد و زخمی کرد. با همة این اوصاف مارتونیس درخت را رها نمی کرد.
در این گیر و دار تخت خواب یکی از خانه که در میان امواج می غلطید در داخل شاخه های درخت گیر کرد. دو نفراز مردم روستا هم که به آن چسبیده بودند نتوانستند تعادل خودرا حفظ کنند، رها شده و اسیر موج گردیدند و به داخل دریا کشیده شدند.
موج ها پس از چند بار آمدن و رفتن آرام گرفتند امّا دیگر اثری از روستا نبود. چیزی که باقی مانده بود فقط تکّه های چوب و اسباب و اثاثیه منزل و ماشین و مغازه ها بود که روی آب شناور بودند. درختی که مارتونیس به آن چسبیده بود به همراه کوهی از وسایل و تخته شکسته حدود دو کیلومتر دور تر از روستا در محلّ قبرستان قدیمی امپراطور ها به گل نشست. او فقط توانست خودش را به تخت خواب چوبی رسانده و روی آن دراز بکشد.
مارتونیس از هوش رفته بود. روز بعد، قطره های باران ساحلی اورا به هوش آوردند. وقتی چشمانش را باز نمود خودش را روی تخت چوبی که روی شاخه های درخت گیر کرده بود در میان کوهی از تخته پاره ها، وسایل در هم شکسته دیگر در منطقة قبرستان امپراطور های سامودرا دید. تمام بدنش درد می کرد. خون بدنش روی زخم ها خشکیده بو. بازحمت توانست تکانی به خودش بدهد. نیم خیز شد و کم کم توانست بنشیند. احساس تشنگی و گرسنگی می کرد. یادش آمد که هروقت که بازی می کرد و گرسنه می شد به طرف خانه چوبی شان می دوید. مادرش از حال و روزش می فهمید که گرسنه است. لقمه ای می گرفت و با یک لیوان آب به دست او می داد. ولی حالا نمی دانست که مادرش کجاست. دست دراز شده مادرش در میان امواج یادش آمد ولی نمی دانست که آیا کسی دست اورا گرفت و نجاتش داد یا نه!
هیچ موجود زنده ای در اطراف دیده نمی شد. دست راستش را دراز کرد و شاخة گل آلود درخت را گرفت و یواش یواش بلند شد سر پا. در میان گل و لای به عمق حدود یک متر کوهی از وسایل در هم شکسته و تخته پاره ها روی هم انباشته شده بود و مارتونیس هم در قلّة آن قرار گرفته بود. او نه می توانست از میان آن همه وسایل بگذرد و پائین بیاید و نه قادر بود از باتلاق پیرامون آن ها خودرا نجات دهد.
مارتونیس با احتیاط در اطراف خود شروع کرد به جستجو کردن. ناگهان چشمش به دو بطری آب معدنی افتاد که صحیح و سالم در میان تخته پاره ها افتاده بودند. با احتیاط از میان چوب ها و تخته شکسته ها عبور کرد و رفت و آن دو بطری را برداشت و در بغل فشرد و با خود به روی تخت آورد. دو باره بلند شد و به جستجو ادامه داد. این بار چند بسته ماکارونی و دو سه پاکت بیسکویت پیدا کرد. آن هارا نیز با احتیاط آورد و در کنار بطری های آب گذاشت. بعد بلند شد و هر چه گشت چیز دیگری پیدا نکرد.
مارتونیس نمی دانست که چند روز باید در اینجا مقاومت کند. او تصمیم گرفت آذوقه موجود را جیره بندی کند تا بتواند مدّت زیادی دوام بیاورد. با خود قرار گذاشت که فقط روزی دو بار آن هم هر بارفقط دو قلوپ آب بخورد، یکی صبح و یکی هم عصر. ماکارونی و بیسکویت هارا هم برای مدّتی طولانی جیره بندی کرد. او طبق برنامه هرروز صبح مقداری ماکارونی خام می خورد و از روی آن هم دو قلوپ از آب معدنی را سر می کشید و عصر هم دو عدد بیسکویت می خورد و دو قلوپ آب هم از روی آن می نوشید.
هرروز آفتاب از یک طرف بیدار می شد و راه همیشگی اش را در پیش می گرفت و در آسمان حرکت می کرد. از همان اوّل هم چشمش را به مارتونیس می دوخت تا لحظه ای که در طرف دیگر دنیا تک تنها در پشت درخت ها فرور میر فت. مارتونیس اصلاً دوست نداشت سرش را بلند کند و اطراف را نگاه کند. تمام آب ها و باتلاق اطراف او پر بود از جنازه های زن و مرد و دختر و پسر روستا. هر وقت که دیو وحشت می خواست سراغ او بیاید، او یقة پیراهنش را به صورتش می کشید و سعی می کرد چهرة مادر ، پدر و برادر و خواهرش را بیاد آورده و با آن به خواب رورد. با گرم شدن هوا پشه ها به سراغ او می آمدند و هرکدام با هربار نشستن و برخاستن لکّة قرمز رنگی را روی بدن او باقی می گذاشتند و می رفتند.
هرروز یکی دو بار باران می بارید و تمام لباس های پسر کوچولوی تک و تنها را خیس می کرد. ولی همین که باران قطع می شد آفتاب از پشت ابر ها سر بالا می آورد و با گرمای لطیفش کم کم لباس های او را خشک می کرد. روز پانزدهم آب بطری ها به پایان رسید. در این مدّت حتّی یک نفر هم به آن طرف نیامده بود. هلیکوپتر ها هم که در آسمان دور می زدند و دنبال آدم های زنده مانده می گشتند نمی توانستند پسر به آن کوچگی را در میان کوهی از چوب و تخته و وسایل شکسته تشخیص دهند.
از آن روز به بعد باران علاوه بر خیس کردن مارتونیس، نقش دیگری هم ایفا کرد. مارتونیس می توانست با جمع کردن آب باران در داخل بطری ها خود را از تشنگی نجات دهد.
در نوزدهمین روز، آفتاب روز سیزدهم ژانویه با لبخند شیرینی سر از مشرق در آورد. روستائیان باقی مانده، گرچه دلشان پر از غم و غصّة از دست رفتن اعضای خانواده و بستگانشان بود ولی کم کم بفکر ادامة زندگی افتاده بودند. ایجو که قبل از زمین لرزه و سونامی از راه جمع آوری ضایعات و فروش آن ها زندگانی خودرا می گذرانید تصمیم گرفت کارش را دو باره شروع کند. او که اکنون تک و تنها مانده بود زیپ چادر کوچگی را که سازمان های امدادرسان به او داده بودند باز کرد و از آن خارج شد. او توانسته بود قایق خودش را که در میان درختان گیر کرده و از سونامی در امان مانده بود پیدا کرده و دوباره راه بیندازد.
بابالا آمدن آفتاب، ایجو سوار قایقش شد و در آب های کم عمق بموازات ساحل به راه افتاد. چشمان بادامی و تیز بین ایجو در دریا و در ساحل دنبال ضایعات می گشت. در منطقة قبرستان امپراطور ها چشمش به کوهی از ضایعات و چوب و تخته افتاد. قایق را به طرف ساحل راند و در گوشه ای نگهداشت. از قایق پیاده شد و بطرف آن ها رفت. در کنار ی ایستاد و شروع کرد به وَر انداز کردن آن ها. ناگهان چشمش به نقطه ای در بالای تپّة ضایعات افتاد که حرکت می کرد. دقیق تر نگاه کرد. یک پسر بچّه! ایجو مات و مبهوت سر جای خود ایستاد. البتّه آن روز ها چیز هائی از این قبیل خیلی هم غیر عادی نبود.
ادامه دارد....
English Translation and Essay Writing Workshop
جهت ثبت نام و هماهنگی با شماره تلفن یا آدرس ایمیل زیر تماس بگیرید: 09153025668
Email:sarv_press@yahoo.com
:: موضوعات مرتبط:
داستانها ,
,
:: برچسبها:
martunis ,
sarbini ,
story ,
in ,
Persian ,
by ,
Azim ,
Sarvdalir ,
Iran ,
:: بازدید از این مطلب : 608
|
امتیاز مطلب : 191
|
تعداد امتیازدهندگان : 45
|
مجموع امتیاز : 45